بگفتم با دلم آخر قراری


ز آتش های او آخر فراری

تو را می گویم و تو از سر طنز


اشارت می کنی خندان که آری

منم از دست تو بی دست و پایی


تو در کوی مهی شکرعذاری

دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم


تو پنداری ز اکنون است کاری

منم جزوی و از خود کل کل است


وی است دریای آتش من شراری

ورا دیدم چو بحری موج می زد


و جان من ز بحر او بخاری

ز تبریز آفتابی رو نمودم


بشد رقاص جانم ذره واری

خداوند شمس دین چون یک نظر تافت


بجوشید آب خوش از جان ناری

ز هر قطره یکی جانی همی رست


همی پرید اندر لاله زاری